داشت راه میرفت دستش توی جیبش بود
تو جیبش یه الماس داشت ...
رو زمین یه گردو دید ..
خم شد گردو و برداشت .. الماس از جیبش افتاد تو جوی آب.. آب بردش..
گردو و باز کرد پوچ بود ...
حکایت خیلیامونه ...
مواظب الماسای زندگیتون باشین ..
به خاطر چیزای بی ارزش از دستشون ندین ...
چون دیگه تکرار نمیشن...
...............................